بیوگرافی آبراهام مزلو در ادامه مطلب

maslow

آبراهام هَرولد مَزلو روانشناس انسان گرای آمریکایی می‌باشد. او امروزه برای نظریه «سلسله مراتب نیازهای انسانی‌»اش ( هرم مزلو )شناخته شده است. مزلو همچنین به عنوان پدر روانشناسی انسان گرا  شناخته می‌شود. او در سال ۱۹۵۴ کتاب «انگیزه و شخصیت» را درباره نظریه سلسله مراتب نیازها منتشر کرد. 

آبراهام مزلو در ۱ آوریل ۱۹۰۸ در بروکلین، نیویورک در خانواده‌ای یهودی به دنیا آمد. پدرش ساموئل، یک یهودی روس بود. وقتی ساموئل مزلو، از کی¬اِف در اوکراین، به آمریکا رسید، چیز زیادی با خود نیاورد بجز توانایی حرف زدن به زبانهای روسی و یِدیشی . یدیشی نوعی زبان مخصوص یهودیان اروپایی است که با عبری تفاوت دارد. 

ساموئل یک چلیک ساز (پیت ساز) بود که بعد از توفقی کوتاه در فیلادلفیا، به خانۀ اقوامش در نیویورک رفت و با آنها زندگی کرد. در آنجا بود که به کازین خود، رُز، در کی¬اِف نامه نوشت و از او خواست تا به آمریکا آمده و با او ازدواج کند. کازنیش این کار را کرد، و آبراهام کوچک اولین فرزند از هفت فرزند آنها بود. خانوادۀ آنها بسیار "خانه به دوش" بود. یعنی، هر چه بیزینس پدرش به کُندی بهتر می شد، آنها قادر می شدند از آپارتمانهایی بدون آب گرم و بدون شوفاژ به یک سری متوالی از خانه های طبقۀ فقیر-متوسط بروند، که هر یک از آنها، از خانۀ قبلی اندکی بهتر بود. 

تفاوت مزلو با فروید، احساس وی نسبت به مادرش بود. رابطۀ آنها اصلا نزدیک نبود. یک علت آن این بود که بچه ها با فواصل زمانی نسبتا کوتاهی به دنیا می آمدند (هر دو سال)، و با تولد هر بچۀ جدید، رُز علاقۀ خود به قبلی را از دست می داد. رُز زنی خوش-زا بود و به نوزادان خود خوب می رسید و ظاهرا فکر می کرد که بچه دار شدن برای سلامت زنان مفید است، اما احساسات مادری وی چندان رشد نیافته بودند. مزلو در این رابطه گفته است که او زنی زیبا اما نامهربان بود. مادرش بیشتر از خانواده اش به یهودیت علاقه مند بود. 

او زنی نامهربان، بدجنس، مذهبی خرافاتی بود که انگار وظیفه اش اذیت کردن آبراهام است. کوچکترین کار کودکانه ای که آبراهام می کرد با خشم مادرش مواجه می شد. مادرش می گفت که اگر مثلاً، به جای در، از پنچره بیرون برود، خدا او را سنگ خواهد کرد. اگر از شیشۀ عسل، که پنهان کرده بود، بخورد، خدا زبان او را بند خواهد آورد. این تهدیدهای پی در پی از بابت انتقام خداوندی باعث شد تا حس دانشمندی در آبراهام به وجود آید. او به جای در، از پنجره وارد خانه و از آن خارج می شد، و یواشکی به سراغ شیشۀ عسل می رفت و با هر انگشتی که از آن می خورد، اسم برادران و خواهرانش را تند تند تکرار می کرد و متوجه می شد که نه سنگ می شود و نه زبانش بند می آید. به همین دلیل، مزلو معتقد شد که افراد مذهبی که روشن فکرانه به مذهب نمی پردازند، خرافاتی می شوند. 

مادرش گاهی او را مجبور می کرد به تعلیمات مذهبی به شیوۀ خودش بپردازد. او آبراهام را مجبور می کرد در حال انجام مراسم مذهبی مختلف، عشق خودش به او را ابراز کند. گاهی مزلو کلمات را نمی توانست خوب تلفظ کند و بعضی گفته ها را فراموش می کرد تکرار کند، و به همین دلیل، با گریه و دوان دوان از نزد مادرش دور می شد. در این حالت، مادرش می گفت که ببنید، آنقدر مرا دوست دارد که حتی نمی تواند کلمات را بیان کند! 

بیرحمیهای مادر مزلو بسیار زیاد و متنوع بودند. سر میز غذا، او حتماً کاری می کرد که به آبراهام غذای کمتری برسد. او می خواست که آبراهام، به عنوان پسر بزرگ خانواده در برابر دیگران خرد شود و مقام خود را از دست بدهد. در اینجا یک پیام ظریف نیز وجود داشت: اگر غذا دادن به معنای ارائۀ محبت است، مادرش هیچ محبتی نسبت به وی ندارد. یک روز مزلو چند دیسک موسیقی 78 دوری به خانه آورد که برایش بسیار عزیز بودند. او آنها را در هال روی زمین گذاشت و نوشته های روی جلد آنها را خواند و بررسی کرد. او از هال بیرون رفت در حالی که یادش رفته بود به دستور مادرش، "همیشه آت آشغالهای خودتان را جمع کنید"، عمل کند.  

مزلو زمانی متوجه خطای خود شد که صدای جیغ زدن مادرش را شن ید که می گفت، "چرا به حرفهایم گوش نمی دهید؟". وقتی به هال رسید، مادرش را دید که با پاشنۀ کفشهایش دیسک ها را خرد می کرد. یک بار دیگر نیز مزلو دو بچه گربه را یواشکی به خانه آورد و آنها را در زیر زمین قرار داد. اما رُز صدای میو میوی آنها را شنید و حسابی آبراهام را دعوا کرد. او چطور جرات کرده بود دو گربۀ ولگرد را وارد خانۀ وی کند و از ظروف آشپزخانۀ وی به آنها غذا دهد؟ او در مقابل چشمان وحشت زدۀ آبراهام کوچک، تک تک بچه گربه ها گرفته، سر آنها را آنقدر به دیوار آجری زیرزمین کوبید تا مردند. مزلو، به رغم ناراحتی سایر خواهران و برادرنشان، در طول زندگی خود نفرت از مادرش را به انظار عموم آورد. بعد از فوت رُز، او حتی سر مزارش حاضر نشد. 

رابطۀ مزلو با پدرش نیز جالب نبود. وقتی که ساموئل از کارش به طور کلی زده شد، تا آنجا که می توانست از خانه و خانواده دوری می کرد. بر خلاف مادرش، پدرش در هیچ کاری دخالت نمی کرد و غایب بزرگ بود. شاید به خاطر ناراضی بودن از زندگی زناشوییش بود که صبح زود از خانه می رفت و تا دیر وقت آنجا می ماند و با دوستانش گپ می زد و هر بار نیز بهانه ای می تراشید. وقتی هم که به خانه می رسید، بچه ها خواب بودند. در دوران کودکی، مزلو هیچ رابطه ای با پدرش نداشت. مزلو پدرش را دوست داشت اما از او می ترسید. اما دوران نوجوانی وی مصادف شد با رکورد اقتصادی بزرگ در آمریکا و بیزینس پدرش با رکود مواجه شد. پدرش در خانه ماند و پدر و پسر با هم دوست شدند. بنابراین، مزلو نیز مثل آدلر، و برخلاف فروید یا سالیوان، بچۀ بابا بود و نه "بچه مامان". 

مانند جولیان راتر، که در فصل بعد به او خواهیم پرداخت، مزلو ساعات زیادی را در کتابخانه های بروکلین می گذراند. اما زندگی در بروکلین برای یک پسر بچۀ یهودی بسیار دشوار بود و دسترسی به کتابخانه ها از آن دشوارتر. او یاد گرفت که در محوطه محله های یهودی نشین بماند تا مبادا گیر گنگ هایی از پسران جوان با قومیتهای مختلف بیفتد که محله های مجاور را تحت کنترل خود داشتند. وقتی که دل به دریا زده و برای به کتابخانه رفتن از محلۀ خود بیرون می رفت، از مسیرهای خاصی رد می شد که راه های فرار از آنها را به خوبی می شناخت. 

او برای این که تحت حمایت قرار گیرد، از گنگهای پسران جوان یهودی خواست تا او را به عضویت بپذیرند. آنها شرط عضویت را چنین اعلام کردن که او باید گربه های ولگرد را بکشد و به دخترها سنگ پرت کند. هر دوی این کارها و دیگر کارهای خلاف با طبیعت مزلو سازگار نبود. به همین دلیل از عضویت در گنگهای یهودی صرف نظر کرد. در عوض، او مخفیانه و با احتیاط تمام به کتاب خانه می رفت و خیلی زود کلّ کتابهای بخش کودکان کتابخانۀ محل را به پایان رساند و به عنوان پاداش، کارت عضویت بزرگسالان را دریافت کرد. 

در مدرسه نیز یهودی ستیزی مشکلی روزمره بود. یک بار، هنگامی که در مسابقۀ دیکته برنده شد، معلم نژاد پرستش نتیجه را قبول نکرد و آنقدر کلمات مختلف را به او داد تا سرانجام، یکی از آنها (کلمۀ parallel) را غلط نوشت. بعد از این اشتباه، خانم معلم به بقیۀ شاگردان گفت که او از اول می دانست که وی آنقدر هم زرنگ نیست. با این حال، مزلو در مدرسه شاگرد خوبی بود، آنقدر خوب که به او لقب "یهودی زرنگه" داده بودند. یک مشکل دیگر مزلو، ظاهرش بود. او نیز مانند هورنای احساس می کرد زشت است. او دراز و لاغر بود و دماغ بزرگی داشت و به همین دلیل مورد تمسخر دیگران قرار می گرفت. پدر خودش همیشه از بقیۀ اعضای خانواده می پرسید: "تا به حال بچه به این زشتی دیده اید؟" مواردی از این قبیل باعث شدند مزلو شدیدا دچار عقدۀ حقارت شود و کودکی خود را با عنوان "دوره ای با نهایت بدبختی" توصیف کند. او به دبیرستانی مخصوص پسران باهوش (یا درسخوان) رفت. در آنجا او در اکثر درسها عملکرد بسیار خوبی داشت.  

بعد از دیپلم، او از یک کالج به کالج دیگر رفت. ابتدا، می خواست که به دانشگاه بسیار معتبر کورنل در ایتاکای نیویورک برود. این یکی از معدود دانشگاه هایی بود که برای ثبت نام یهودیان محدودیت قائل نمی شد. کازین مزلو، ویل ، که بهترین دوست وی نیز محسوب می شد، در آنجا پذیرفته شده بود، اما مزلو اعتماد به نفس کافی نداشت تا فرم تقاضای ثبت نام را بفرستد. به این ترتیب، او در زمستان 1925 در سیتی کالج نیویورک ثبت نام کرد. در آنجا چند پیشامد خوب و بد برایش روی داد. یکی از منابع ناراحتی وی، هندسه بود. او آنقدر از هندسه متنفر بود که در بیشتر کلاسها غایب شد. به همین دلیل، و با این که در امتحانات قبول شده بود، آن ترم را ردّ شد. او بر خلاف بسیاری از ما، نمی توانست با تحمل به هر قیمت که شده، از مشکلات زندگی خلاص شود. اگر نمی توانست چیزی را تحمل کند، از انجام آن صرف نظر می کرد، حتی اگر انجام آن واقعا ضروری می بود. در طول این دورۀ زمانی، مزلو مدتی کوتاهی به عنوان پادو کار کرد، اما احساس کرد با وی بی احترامی و بد رفتاری می شود. بعد از آن که یک ترم دیگر را مشروط شد، تصمیم گرفت به خواندن حقوق بپردازد. 

او در دانشگاهی نه چندان معتبر ثبت نام کرد، و به زودی حوصله اش سررفت. مزلو، به رغم مخالفت پدرش، که او را به خواندن حقوق تشویق کرده بود، و طبق طبیعت خودش، حقوق را کنار گذاشت. او که از رشته ای به رشتۀ دیگر می رفت، مدتی را به خواندن سوسیالیسم پرداخت، اما هرگز مثل آدلر و فروم به فعال اجتماعی (اکتیویست) تبدیل نشد. احتمالاً او سرگرم مسائل دیگری بود، مخصوصا علاقه اش به کازین خود، برتا احتمالاً یکی از این مسائل بوده است. او از نزدیک شدن به برتا می ترسید. از طرف دیگر دوست داشت به کازنیش ویل در کورنل بپیوندد. سر انجام مزلو در کورنل ثبت نام کرد. 

درست همانطور که در مورد سالیوان دیدیم، دانشگاه کورنل برای مزلو تجربۀ بدی بود. در این دانشگاه، به رغم عدم وجود سیاستهای تبعیضانه بر علیه یهودیان، روحیۀ یهودی ستیزی بسیار قوی بود. در خود شهر ایتاکا هم همین روحیه حاکم بود. به همین دلیل، در کالج تاون سکنی گزید. اما در همین دانشگاه بود که مزلو برای اولین بار با روان شناسی آشنا شد. همانطور که در مورد کِلی اتفاق افتاد، کلاس مقدمات روان شناسی، بسیار کسل کننده بود. استاد روان شناسی آنها، ادوارد بی. تیچنر ، بود. تیچنر یکی از شاگردان ویلهلم وونت، بنیان گذار روان شناسی بود. او در سال 1892 به کورنل آمده بود و به عنوان پرچمدار ساختارگرایی در آمریکا در آنجا درس می داد.

سی و پنج سال بعد، مزلو در این دانشگاه تیچنر را دید که در لباسهای آکادمیک، در حالی که دانشجویان دورۀ فوق لیسانس روان شناسی، مطیعانه او را دنبال می کردند، از محوطۀ دانشگاه ردّ می شود. تیچنر در این دانشگاه، به تدریس مکتبی می پرداخت که همه بجز خودش، مدتها بود آن را از بین رفته می دانستند. ساختارگرایی مطالب واقعا کسل کننده ای را یاد می داد. کسل کنندگی روان شناسی یکی از دو دلیل عمده برای ترک تحصیل مزلو، آن هم فقط بعد از یک ترم، و بازگشت وی به سیتی کالج بود. 

دلیل دیگر، برتا بود. اما وقتی که همدیگر را دیدند، خجالت ذاتی مزلو باعث شد نتواند علاقۀ خود را ابزار کند. مزلو خجالتی بود و برتا تودار. خوشبختانه، خواهر برتا، آننا، متوجه این موضوع شد و راز آنها را برای یکدیگر فاش ساخت. مزلو می گوید که از لحظه بود که زندگی وی آغاز گشت. با فرا رسیدن بهار 1923، مزلو باز بی تاب وقرار شد. او شنیده بود که دانشگاه ویسکانسین فضای بسیار مساعدی دارد و در دپارتمان روان شناسی آن، کِرت کافکا، یکی از اولین روان شناسان گشتالت درس می دهد. بنا بر این، یک بار دیگر او دانشگاهش را عوض کرد. در تابستان، و قبل از رفتن به ویسکانسین، او به دیدن یکی از استادان سابق در سیتی کالج رفت. 

او کتاب روان شناسان 1925 را به مزلو معرفی کرد. در این کتاب، یک مقاله از جان بی. واتسون چاپ شده بود. واتسون یکی از رفتارگرایان مطرح در آن زمان بود. مزلو می گوید که با خواندن مقالۀ واتسون ناگهان انقلابی در وی به وجود آمده است و احساس کرده است علم روان شناسی امکان پذیر است. چیزی که جای تعجب دارد این است که یک انسانگرای آینده، تحت تاثیر یک رفتارگرا با رویکرد محرک-پاسخ قرار گرفته است. مزلو بعد از رفتن به دانشگاه ویسکانسین متوجه شد که کافکا صرفا به عنوان استاد مهمان به آنجا آمده است. با این حال، او در آنجا ماند و به تحصیل روان شناسی ادامه داد. به این ترتیب، بالاخره کاریر تحصیلی وی شروع شد، اما زندگی شخصی وی هنوز نامعلوم بود. لحظه ای نبود که به برتا فکر نکند. سر انجام تحملش به پایان رسید. او با تلگراف از برتا خواستگار کرد و برتا نیز قبول کرد. آنها در آخرین روز سال 1928 ازدواج کردند. 

ناراحتی مزلو از این که تدریس کافکا در آنجا موقت بوده است به زودی از بین رفت. در آن زمان، دپارتمان روان شناسی دانشگاه ویسکانسین کوچک بود و هنوز معروف نشده بود. اما این دپارتمان استادان و دانشجویانی داشت که بعدها معروف شدند. استادان روان شناسی بسیار با محبت بوده و برخوردی دوستانه داشتند. با دانشجویان بیشتر شبیه به همکار برخورد می شد تا شبیه به دانشجو. مزلو در 1930 فوق لیسانس خود را گرفت، ولی تا قبل از آن، در چندین کلاس لیسانی تدریس کرده بود. در طول سالیان تحصیل در دورۀ فوق لیسانس، او با چهره های مشهوری آشنا شد. یکی از آنها، کلارک هال، نظریه پرداز معروف در مورد یادگیری، در دهۀ 1930 بود. با این حال، او سرانجام به آزمایشگاه هری هارلو رفت. 

با گذشت زمان و افزایش معروفیت مزلو، خشم ناشی از بدرفتاری در کودکی و ناراحتی ناشی از یهودی ستیزی به تدریج از بین رفت. او کم کم محبت و اعتمادی را که تجربه های کودکی آنها را از وی دریغ کرده بودن کشف و حس کرد. با این حال، گاهی اوقات لایه ای زیرین از خشم و ناراحتی باعث می شد نتواند جلوی خودش را بگیرد. مزلو به زحمت می توانست گروه های آموزش حساسیت را اداره و رهبری کند. این گروه ها مجموعه هایی از افراد هستند که در کنار هم جمع می شوند تا درونی ترین احساسات خود را افشا ساخته و به صمیمیت با دیگران دست یابند. 

مزلو که تحقیقات و تلاشهایش در این مورد نقش مهمی داشت، نمی توانست رفتاری مطابق با همین موضوع داشته باشد. وقتی که دورۀ پروتست در دهۀ 1960 شروع شد، مزلو به طور طبیعی کاندیدای خوبی برای به عهده گرفتن نقش گورو (ریش سفید حکیم) بود. با این حال، مزلو از این که جوانان نظام حاکم و اولیای امور را به چالش می کشند زیاد خوشحال نبود. مزلو با شجاعت توانست از یک کودکی تراژیک سالم بیرون بیاید اما آثار آن تا آخر عمر بر وی باقی ماندند. 

مزلو به تحصیل و کار در ویسکانسین ادامه داد و بدون عجله روی پایان نامۀ خود کار می کرد (که در 1934 آن را به پایان رساند). آنگاه، او از 1937 تا 1951 در دانشگاه کلمبیا به طور موقت به تدریس پرداخت. سرانجام، او شغلی دائم در دانشگاه برندیس به دست آورد ( 1951تا 1969). در آنجا او به مدت ده سال رئیس دپارتمان روان شناسی بود. در سال 1968 به ریاست انجمن روان شناسی آمریکا رسید. او که از میان سالی از دوره های بیماری متناوب رنج می برد، در سال 1970 در اثر حملۀ قلبی درگذشت.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد